کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]

فرهنگی سیاسی اجتماعی

پالس‏های مأیوس‏کننده ریاست‏مجمع برای انقلابیون و اپوزیسیون

گروه سیاسی: مواضع پاردوکسیکال هاشمی طی این روزها اگر چه ظهوری دوباره از همان ویژگی های همیشگی وی بود؛ اما در عین حال پیام های روشنی را نیز چه برای اصلاح طلبان و چه برای اصولگرایان با خودبه همراه داشت؛ پیام هایی که اگر چه از باب جلب نظر و دلجویی طرفین صادر می شد، اما در عمل واکنش هر دو را برانگیخت.

به گزارش رجانیوز در حالی که بیانیه پایانی اجلاس گذشته خبرگان بدون حضور هاشمی قرائت شد تا حرف و حدیث ها روزهای آغازین ماه مهر را به خود اختصاص دهد، این بار و در هفتمین اجلاس، هاشمی تا آخر ماند تا بیانیه محکومیت فتنه گران در حضور او قرائت شود. هاشمی حتی در سخنان خود نیز حسابش را از کسانی که مدتها بود روی امداد او حساب ویژه ای باز کرده بودند، جدا کرد.

این همه شاید یادآور همان قضاوت گذشته اصلاح‌طلبان بود که روزنامه آفتاب امروز در تاریخ21/8/1378 در تحلیلی نوشت:«هاشمی رفسنجانی در عمل نشان داده است که حاضر نیست زمان گرفتاری کسانی که به او خدمت کرده اند، کوچکترین قدمی بردارد. نمونه آن می توان از کرباسچی، عبدالله نوری و حتی فائزه هاشمی نام برد. هاشمی رفسنجانی حتی از دختر خود دفاع نکرد. ایشان یا نمی خواهد یا نمی تواند. اگر نمی خواهد که فرد قابل اعتمادی نیست، اگر هم بخواهد و نتواند کمک کند که در این صورت بسیار ناتوان است.»

هاشمی رفسنجانی در سخنان خود از محوریت قانون اساسی، ولایت فقیه و رهبری سخن گفت و تاکید کرد:«کاری نکنیم که تیرهایی که نباید به سمت رهبری هدف گرفته شود، به این سمت سوق پیدا کند.» او همچنین افزود:«من کسی غیر از رهبری را نمی‌شناسم که بتواند محور همراهی و همدلی باشد. البته دیگران هم موثر هستند اما با اراده و راهنمایی‌های ایشان ان‌شاءالله خبرگان که میان مردم موثر هستند، فعالیت می‌کنند.»

کروبی در اجلاس قبل نامه ای بلندبالا خطاب به هاشمی نوشته بود و با تبیین جایگاه مجلس خبرگان از ریاست مجلس پرسیده بود:«اجلاس خبرگانی با چنین جایگاهی منحصر به فرد، در شرایط خطیر کنونی برگزار شد و پرسش من از شما به عنوان رئیس این مجلس است که آیا این مجلس بر اساس وظیفه خود در این اجلاس عمل کرده است؟ آیا آن نطق های پیش از دستور و آن گزارش و بیانیه ای که صادر شد به واقع پاسخگوی پرسش ها و ابهامات جامعه امروز ایران بود؟» اما او نیز این بار انگار حرفی برای گفتن نداشت.

اما همه حرف های هاشمی از این جنس نبود. او انگار گفته ها و ناگفته هایی را برای مخاطبان مختلف تدارک دیده بود تا بلکه بتواند در همان جایگاه به اصطلاح میانه خود نقش ایفا کند.

بخش دوم اظهارات هاشمی طی روزهای اخیر نشان داد کسی که دم از اتحاد و وحدت می زند، هنوز در سوی دیگر میدان قرار دارد. میدانی نه با مختصات موسوی و کروبی که با مختصات مهدی و فائزه.

هاشمی بر سر مزار امام راحل حاضر شد و طی سخنانی همراه با کنایه گفت:«کسانی که در زمان مبارزه حرفی برای گفتن نداشتند، اکنون میدان‌داری می‌کنند.»

او با اشاره به عملکردهای گذشته تاکید کرد:«مسیری تا به حال آمده‌ایم درست بود و جور دیگری تعبیر نشود و افراد نورسیده‌ای نخواهند کاری جدیدی را شکل دهند که از عهده آن بر نمی‌آیند، زیرا ممکن است با حسن نیت، بنای تازه‌ای را روی بنایی که تخریب کرده‌اند بسازند که البته اشتباه می‌کنند.»

کنایه های معنادار رییس مجمع در حالی بود که پیشتر رهبر انقلاب از تفاوت نگاه رییس جمهور و رییس مجمع سخن گفته بودند و نظر رییس جمهور را به نظر خود نزدیک تر دانسته بودند. با این همه اما هاشمی در جملاتی پر از کنایه از کسانی سخن گفت که تازه از راه رسیده اند و نخواهند توانست مسیر درست گذشته را عوض کنند!

نظیر این سخنان را هاشمی در خصوص دانشگاه آزاد هم گفته بود. او منتقدان دانشگاه آزاد را مزاحم، حسود و شهرت طلب نام نهادهو تصریح کرده بود:«شرارت هایی که می شود تا دانشگاه آزاد را تضعیف کند، شرش را کوتاه کنیم.» او همچنین افزوده بود:«برخی از موذی‌گری‌ها که نسبت به دانشگاه آزاد آغاز شده است، شکست خواهد خورد اگر قرار بود در مقابل این موذی‌گری‌ها عقب بنشینیم باید به همان اطاق طلبگی برمی‌گشتیم و برای مردم مسئله می‌گفتیم!»

هاشمی در عین حال در مراسم سالگرد آیت الله توسلی هم حاضر شد تا در کنار کروبی، خاتمی و سیدحسن خمینی بر پشتی تکیه بزند. حضور او در کنار کسانی که رهبر انقلاب آنان را خارج از نظام خوانده بودند، معنای روشنی برای اصولگرایان داشت و مواضع تند و تیز او در خبرگان نیز پیام های واضحی برای اصلاح طلبان.

به این ترتیب مواضع دوپهلوی هاشمی به همان نسبت که اصلاح طلبان را از همراهی او ناامید کرد، اصولگرایان را هم به این باور رساند که هاشمی هنوز بر همان مدار خویش است و انگار این مناسبات سیاسی ریاست مجمع هیچ گاه پایانی نخواهد یافت.

اکنون باید صبر کرد و دید کسانی که به تبع کاردینال ریشلیو فرانسوی لقب عالیجناب سرخپوش را برای هاشمی برگزیدند، در مقابل مواضع دوپهلوی او که مصداق یکی به نعل زدن و یکی به میخ کوفتن است، چه می کنند. پیش از این یکی از سبزها با گلایه از هاشمی نوشته بود:«انتظار من و خیلی‌ها از آقای هاشمی رفسنجانی این است که به جای گریه برای دست کبود شده علی کروبی، معترض به قتل ندا باشند، در پهنه عمومی برای سهراب و قربانیان کهریزک اشک بریزند، نه فقط برای یک آقازاده و فرزند خواص!»




رهروان شهادت ::: دوشنبه 88/12/10::: ساعت 11:46 صبح

 
 
آیا ممکن است این‏که من امروز دیدمش خود عماد مغنیه باشد؟

من شبح را دیدم. خود خودش بود. آنجا روی مبل راحتی، درست روبه‌روی من نشسته بود و داشت راست راست به من نگاه می‌کرد. دفعه اولی که دیده بودمش همه‌چیز با این‌بار فرق می‌کرد. آن دفعه نمی‌شناختمش. همه‌چیز عادی بود. اما این بار این خود خودش بود که ساعت یک بعد از نیمه‌شب توی مبل راحتی فرو رفته بود و داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد...

ساعت حوالی 12 ظهر بود. ماشین توی پارکینگ سفارت دوری زد و ایستاد. همگی پنج دقیقه‌ای منتظر نشستیم تا سروکله یک‌ هایس یا همچو چیزی پیدا شد. ساک و وسایلمان را گذاشتیم پشت ماشین و سوار شدیم. یک ربع بعد جلوی یک امارت هفت، هشت طبقه پیاده شدیم. ساختمان تلویزیون المنار بود. ساختمانی که در بمباران سال 2006 تا زیرزمینش هم که آرشیو فیلم شبکه بود سوخت و نابود شد. با اشاره راهنما ساک‌هایمان را از عقب ماشین برداشتیم و مرتب چیدیم توی اتاق اطلاعات و نگهبانی ساختمان که همان‌جا در طبقه همکف بود. ساک‌ها را بازرسی کردند، اما خودمان را نه. بعد پشت‌سر راهنما سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. طبقه سوم یا چهارم پیاده شدیم. داخل یک اتاق با آب پرتقال از ما پذیرایی کردند. هنوز نشسته و ننشسته گفتند راه بیفتید. آمدیم پایین. ماشین قبلی رفته بود و ماشین دیگری که شبیه پاترول بود به جایش جلوی در پارک شده بود. ساک‌هایمان را برداشتیم و عقب ماشین جدید گذاشتیم و چپیدیم داخل ماشین. جا برای 5 نفر آدم تنگ بود، اما هر طور بود نشستیم. جای بعدی که پامان به زمین رسید یک ساختمان هشت، نه طبقه دیگر بود. با آسانسور رفتیم بالا. یک آپارتمان بود. فهمیدیم اینجا قرار است خانه ما باشد: یک واحد تقریباً دویست متری با چهار خواب و آشپزخانه و یک هال بزرگ و بالکنی که طول و عرضش دو برابر بالکن خانه‌هایی بود که دیده بودیم. داشتم اطراف را برانداز می‌کردم که راهنما گفت وقت نیست؛ ساکمان را زمین بگذاریم و برویم. رام و سربراه دنبالش رفتم.

چیزی نمی‌پرسیدم. اگر هم می‌پرسیدم جواب درست و سرراستی نمی‌داد. فقط فهمیدم باید به «ملاقات» برسیم؛ سرساعت دو و نیم! پنج دقیقه بعد ماشین جلوی پارکینگ یک ساختمان نگه داشت. پیاده شدیم و رفتیم تو. با ریموت کنترل در پارکینگ را بستند. همه‌جا شد ظلمات. بلافاصله لامپ را روشن کردند. دو تا ماشین بنز کرمی، از همین بنزهای شخصی و معمولی توی پارکینگ بود. 5 نفر بودیم. گفتند 2 گروه شوید: یک گروه 2 نفره و یک گروه3 نفره. گروه دو نفره ما بودیم. در عقب ماشین بنز اولی را باز کردند و نشستیم. در را که بستند باز همه‌جا ظلمات شد. چند ثانیه بعد که چراغ کوچک بالای سر را روشن کردند، تازه فهمیدم اینجا کجاست: صندلی عقب بنز را با یک پارچة ضخیم مشکی به طور کامل از قسمت جلو جدا کرده بودند. شیشه‌های بغل و پشت مطلقاً سیاه بود و جای دستگیره در بازکن خالی بود.

همین موقع راننده نشست. یک نفر دیگر هم نشست سمت شاگرد. این را از سروصدا و تکان‌های ماشین می‌شد فهمید. راننده ماشین را روشن کرد و راه افتاد. کنجکاو بودم روزنه‌ای توی پنجره بغل ماشین پیدا کنم و از توش آن بیرون را ببینم؛ اما نبود. مطلقاً بسته بود.

پنج دقیقه‌ای که رفتیم ماشین ایستاد. پیاده شدیم. در را که باز کردند نگاهی به اطراف انداختم؛ یک پارکینگ دیگر بود. با دیوارهای سیمانی سرد. مثل همه آن یک میلیون پارکینگ دیگر توی بیروت. هیچ فرقی با بقیه نداشت. سوار آسانسور شدیم. رفتیم بالا. طبقه دوم پیاده شدیم. این را از دکمه‌ای که راننده، آنجا توی آسانسور زد دیدم. راننده یک جوان 26-25 ساله بود که به روبوت می‌مانست؛ نه لبخندی، نه حرفی. جز یک سلام. آن هم همان اول دیدارمان. راهرو را طی کردیم تا رسیدیم به یک سالن اجتماعات. کفش‌هایم را درآوردم و رفتم تو. نشسته و ننشسته، دیدم کسی از آن طرف سالن صدامان زد. کفش‌هام جلوی این یکی در سالن جفت شده بود. پوشیدم. از یک دالان گذشتیم و باز آسانسور. دو طبقه بالاتر پیاده شدیم. حالا دیگر پاک گیج شده بودم. اتاقی را نشانمان دادند که شبیه یک اتاق کنفرانس بود و دور تا دورش نقشه چسبانده بودند. نقشه لبنان، کالک عملیات... نشستیم. پنج‌دقیقه‌ای که گذشت آن سه دوست دیگرمان هم از راه رسیدند. باز انتظار. مطمئن شده بودم ما را به دیدن سیدحسن آورده‌اند. منتظر بودم سید در را باز کند و بیاید تو. پنج دقیقه‌ای که گذشت در باز شد. یک نفر آمد تو. یک آدم میانسال بود که حدوداً بهش می‌خورد چهل و دو- سه سالی داشته باشد. یک پیراهن چهارخانه پوشیده بود با یک شلوار جین نوک‌مدادی. یک کلت دسته‌قهوه‌ای هم همراهش بود که حمایل نداشت. لوله‌اش را خیلی ساده کرده بود توی شلوار و دسته‌اش بیرون مانده بود. آمد نشست جلوی ما. گفت: اهلا و سهلا.

به رسم ادب بلند شدیم. دست دادیم و دوباره نشستیم. حدس زدم محافظ شخصی سید باشد. باز منتظر سید ماندیم. دو دقیقه‌ای همان‌طور در سکوت گذشت. بالاخره همان که آمده بود گفت: «بفرمایید. شروع کنیم.» هیچ‌کدام رومان نشد بپرسیم پس سید کی می‌آید. دوستم پرسید: از کجا شروع کنیم؟ گفت: می‌خواهید چکار کنید؟ دوستم گفت: می‌خواهیم مستند بسازیم. یک مستند چند‌قسمتی درباره شهدای مقاومت اسلامی لبنان؛ مختصر تحقیقاتی کرده‌ایم، اما آمده‌ایم که هم تحقیق میدانی‌مان را کامل کنیم و هم کار را شروع کنیم. مرد پیراهن چهارخانه با فارسی شکسته‌بسته‌ای که جالب و دوست‌داشتنی بود گفت: «فردا کار شروع می‌کنید.» حرف «ر» را خوب نمی‌توانست ادا کند. چیزی می‌گفت بین «ر» و «غ». شبیه فرانسوی‌ها. بعد شروع کرد به توضیح دادن تاریخچه مقاومت اسلامی لبنان، از اول تا امروز. ضبط نداشتیم. من با کاغذ و قلمی که روی میز کنفرانس بود هرچه می‌گفت تند و تند می‌نوشتم. نمی‌خواستم چیزی از قلم بیفتد. چهل دقیقه‌ای حرف زد تا بالاخره به نقطه رسید. خوشحال بودم. تقریبا هر چه گفت را یادداشت کرده‌ بودم. سکوتمان طولانی شد. نمی‌دانستیم بالاخره سید کی می‌آید. برای همین خداحافظی نمی‌کردیم. می‌خواستم سکوت را بشکنم. همین‌طوری بدون مقدمه گفتم: «شما فلانی را می‌شناسید؟» یکی از دوستانم را می‌گفتم که اهل بیروت است. نمی‌دانستم جزو مقاومت است. گفت: «کی؟» به جای جواب، لهجه و قیافه دوستم را تقلید کردم. غش کرد از خنده. گفت: «آره، می‌شناسم.» و این شد اسباب آشنایی من و او. گفتم: «رزمندگان ما هم توی جنگمان از این کارها که شما روی کالک توضیح دادید کرده‌اند. توی عملیات فتح‌المبین...» همین‌طور یک‌ریز حرف می‌زدم و او با لبخند گوش می‌کرد. هم او و هم من هنوز تحت تأثیر شوخی قبلی بودیم. برای همین هم می‌خندید و گوش می‌داد. تا بالاخره من هم به نقطه رسیدم.

بلند شد. خداحافظی کرد و رفت. ما دوباره نشستیم. منتظر سید بودیم. همان روبوت آمد دم در. با لهجه عربی گفت: «بفرمایید.» یعنی چی؟ تمام شد؟ پس سید؟ فعلا مهمان بودیم. فرصت چون و چرا نداشتیم. پا شدیم دنبالش رفتیم تا پارکینگ. باز همان بنز کرمی و صندلی عقب و چادر سیاه‌رنگ. پنج دقیقه‌ای که رفتیم، شاگرد راننده زیپ چادر سیاهی را که صندلی عقب و جلوی بنز را از هم جدا می‌کرد باز کرد و نور روز توی صندلی عقب پاشید. با همان لهجه عربی گفت: «ببخشید.» پیدا بود همین یک کلمه را بلد است. چون بلافاصله بعد پرسید: «وین بیتکن؟» جواب دادم: «لا ندری». هنوز لهجه لبنانی را یاد نگرفته بودم. سخت و دیر می‌فهمیدم به هم چه می‌گویند. گفت: «اوتل، ولّا لا، بالضاحیه؟» می‌گفت هتل می‌رویم یا خانه‌مان در ضاحیه است؟ باز گفتم نمی‌دانیم. خودش زنگ زد به راهنمایمان. آدرس را پرسید. ما را برد تا جلوی خانه. راهنمایمان آنجا منتظر بود تا برای ناهار ببردمان بیرون. سوار ماشین او شدیم. توی ماشین که نشستیم پرسیدم: این کی بود؟ گفت: کی؟ گفتم: اینکه باهاش ملاقات کردیم. با همان عربی لهجه‌دار و شکسته‌بسته‌اش گفت: این برای هر چیزی حرف نَمی‌زنه. اون معاون جهادی بوده. منظورش این بود که معاون جهادی است. زمان افعال را درست به کار نمی‌برد. گفتم: معاون جهادی دیگه کیه؟ گفت: «معاون جهادی سید. اگه اسرائیلی‌ها مطمئن شدن اون تو یه جایی هست، تمام اول محله نابود کردن که بکشنش!» راهنما کم‌حرف بود. معمولا آدم‌های کم‌حرف کم دروغ می‌گویند. برای همین نمی‌توانستم قبول کنم غلو می‌کند. اما قبولش هم راحت نبود. اگر حرف‌هایش می‌خواست راست باشد، تنها لبنانی‌ای که من با چنین خصوصیاتی می‌شناختم اسطوره عملیات‌های جهادی علیه آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها بود؛ کسی که همیشه از او با عنوان «شبح» یاد می‌کردند. اسمش همه جا بود: از انفجار مرکز یهودیان در آرژانتین معروف به انفجار آمیا گرفته تا انفجار مرکز نظامیان آمریکایی در الخُبَر عربستان. قبل از سفرم که داشتم درباره مقاومت اسلامی تحقیق می‌کردم همه‌جور چیزی درباره مقاومت و لبنان خوانده بودم. از چیزهای معتبر توی کتاب‌ها تا مطالبی که توی سایت‌ها درباره لبنان و حزب‌الله نوشته بودند همه را یک‌دور برانداز کرده بودم. تنها روشی که می‌شد با آن راست و دروغ را فهمید تواتر اخبار در منابع مختلف و نوع روایتشان بود. حب و بغض نویسنده‌ها را از لابلای اخبار کنار می‌گذاشتم و تصویری از آنچه واقعا وجود داشت برای خودم ترسیم می‌کردم. اما توی همه آنها این یکی آن‌قدر مبهم بود که دنبال کردنش و تشخیص راست و دروغش راحت نبود. «شبح» متهم همه عملیات‌های جهادی علیه نظامیان آمریکایی و اسرائیلی در دنیا بود: از عملیات مارینز در لبنان که به کشته شدن ده‌ها نظامی آمریکایی منجر شد گرفته تا عملیات گروگان‌گیری ویلیام باکلی، رئیس سیا در خاورمیانه و از آنجا تا ربودن هواپیمای تی‌دبلیو‌ ای 847 در مسیر آتن به رم و سرگردانی سه روزه مسافران هواپیما در مسیر بیروت به الجزیره. داستان‌هایی هم که برای گرفتار کردن او نقل کرده بودند کم نبود. تلاش وحشتناک سرویس زهای جاسوسی سیا و موساد برای به دام انداختن او در جاهایی که دور از ذهن بود. مثل این‌که: «سال 1996 ردی از او در یک کشتی پاکستانی در دوحه قطر پیدا شد. عملیاتی به نام Return ox برای دستگیری او طراحی شد. کارکشته‌ترین واحدهای دریایی ناوگان پنجم آمریکا مستقر در خلیج فارس، متشکل از کشتی‌ها و تکاوران اسکادرانی از سه واحد ویژه آبی‌ـ‌خاکی مستقل از یکدیگر (Amphibious Squadron Three) به علاوه کماندوهای واحد شناسایی با همکاری واحدهای حرفه‌ای غواصان، مأموریت یافتند با حمله‌ای برق‌آسا شبح را که در کشتی پاکستانی راهی دوحه قطر بود دستگیر کنند. عملیات در آخرین دقایق کنسل شد، چون واحدهای اطلاعاتی نتوانستند حضور حتمی او را در کشتی تأیید کنند.» و این شبح کسی نبود جز «عماد مغنیه».

حالا من در بیروت بودم. تا مدتی که نمی‌دانستم چقدر طول خواهد کشید هیچ راهی برای تحقیق بیشتر نداشتیم، نه دسترسی به اینترنت، نه عکس و نه چیزی. در طول مدتی که غذا می‌خوردیم تا سوار شدن به ماشین و رسیدن به خانه، فقط یک فکر را مرور می‌کردم: آیا ممکن است این که من امروز دیدمش خود عماد مغنیه باشد؟

*
هفته بعد را یکسره مشغول تحقیق و جمع‌آوری اطلاعات بودیم. نتیجه تحقیقاتمان درباره شهدای مقاومت اسلامی لبنان و عملیات آنها همه یک چیز بود: اینکه دیدار با دبیرکل حزب‌الله گریز‌ناپذیر است. یک سر تمام عملیات رزمندگان مقاومت اسلامی به شخص دبیرکل وصل بود. مصاحبه با رزمنده‌ها ممکن نبود. جز افراد سازمانی حزب‌الله که به نوعی سیاسی و شناخته‌شده بودند، کسی اجازه مصاحبه و حضور جلوی دوربین را نداشت. مصاحبه با رزمندگان حزب‌الله فقط با محو صورت آنها و حتی گاهی در موارد خاص اجبار در تغییر تُن صدا ممکن بود. و البته دانای کل همه رویداد‌ها و عملیات استشهادی و غیره فقط یک نفر بود: شخص دبیرکل حزب‌الله، سید‌حسن نصرالله.

به راهنما گفتیم باید سید را ببینیم. گفتند: باشد، هماهنگ می‌کنیم. منتظر تماس بمانید. دو سه روزی گذشت. ما همچنان سرگرم تحقیق و مصاحبه با آدم‌ها و دیدن مکان‌ها بودیم. روز سوم بود که گفتند در خانه بمانید تا تماس بگیریم.

از صبح زود تا ظهر پای تلفن نشستیم. اما خبری نشد. ظهر ناهارمان را خوردیم و تلویزیون دیدیم و حرف زدیم تا غروب. اما باز خبری نبود. یازده شب که شد همه خوابیدند. داشتم لباس‌هام را اتو می‌کردم. دفتر خاطراتم را هم باز گذاشته بودم تا بعد از اتوکشی سروقتش بروم. این کار هر شبم بود که تا ساعت دو و سه نیمه‌شب طول می‌کشید. جزئیات صحبت‌ها و دیدارها را در دفتر می‌نوشتم تا اسامی و وقایع را فراموش نکنم. ساعت 5/12 شب بود که تلفن زنگ زد. از ترس بیدار شدن دوستان، سریع گوشی را برداشتم. یک نفر از آن طرف خط با لهجه عربی گفت: «ما جلوی دریم. بیایید پایین.» یکی از دوستان بیدار شده بود. گفت: کی بود؟ گفتم: «می‌گن جلوی دریم.» گفت: «خودشونن. سریع لباس بپوش بریم.» لباس پوشیدیم و رفتیم جلوی در. دو تا بنز مشکی جلوی در منتظرمان بود. راننده بنز اولی پسری بود که بیست و دو سه ساله به نظر می‌رسید. تنومند بود. هیکل درشتی داشت. قدش کمی از من بلندتر بود. شاید حدود 180 سانتی‌متر. کتانی سفید پوشیده بود با یک شلوار لی و تی‌شرت مشکی آرم‌دار و یک ساعت بزرگ عقربه‌ای پشت دستش، از آن ساعت‌ها که میزان ارتفاع و درجه رطوبت هوا و جهت‌های جغرافیایی را هم نشان می‌دهد و سه برابر ساعت‌های معمولی است. به نظرم فوق‌العاده خوش‌تیپ بود. به فارسی شکسته‌بسته و با لهجه ترمیناتور دو گفت: «هرکدام یک ماشین.» گفتم: «فقط دو نفریم.» ترمیناتور گفت: «هرکدام یک ماشین.» من رفتم سمت ماشین جلویی و دوستم عقبی. سوار شدیم و راه افتادیم. شب بود. ظلمات. نیازی به پارچه مشکی و... نبود. توی تاریکی چند خیابان را رد کردیم تا رسیدیم به یک کوچه. از سر پیچ کوچه که رد شدیم ترمیناتور ریموت کنترل را از جلوی داشبورد برداشت و فشار داد. دو سه ساختمان جلوتر از ما، در یک گاراژ باز شد. مستقیم رفتیم توی پارکینگ. آسانسور و بعد چند طبقه بالاتر. ترمیناتور گفت: اگر موبایل دارید، بدهید. من نداشتم. دوستم داشت. داد. منتظر بودیم بیایند ما را بگردند. اما کسی نیامد. فقط همین بود: اگر موبایل دارید، بدهید.

رفتیم توی یک اتاق. باز هم اتاق کنفرانس. ساعت حوالی یک نصفه شب بود. پنج دقیقه‌ای نشستیم که در باز شد. این بار خود سید بود. یک نفر دیگر هم همراهش بود. «او». معاون جهادی. کت پوشیده بود. من سرم گرم روبوسی و دیدن سید بود. روبوسی که تمام شد نشستیم.

میز کنفرانس بیضی‌شکل بود. سید نشست سر میز و من کنارش. بعد هم به ترتیب دوستم و دو نفر دیگر که توی ماشین دومی نشسته بودند. ما همه یک طرف میز بودیم. سید به ما اشراف داشت. «او» نشست آن طرف میز. نمی‌توانستم وانمود کنم که کنجکاو نیستم. می‌دانستم از چشم‌هام پیداست. سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم. به طرز مرموزی حس می‌کردم این خودش است. خودِ خودِ شبح. یک‌راست زل زده بود توی چشمم. آن طرف میز درست روبه‌روی من نشسته بود. بر خلاف همگی ما که روی صندلی نشسته بودیم توی یک مبل راحتی چرم سیاه‌رنگ فرو رفته بود و داشت ما را نگاه می‌کرد. از وقتی وارد اتاق شده بود ‌داشت خیلی آرام، از لای دندان‌های جلوش سوت می‌زد و یکی از سرودهای مقاومت را که هرچه فکر می‌کنم یادم نیست کدام سرود بود را زمزمه می‌کرد. رفتار سید با او طوری بود که انگار او را نمی‌بیند. انگار که اصلا دو نفر نیستند. انگار که بیست و چهار ساعت خدا با همند و برای هم نامرئی شده‌اند.

اولین بار بود که دبیرکل را از نزدیک می‌دیدم. او را فقط توی تلویزیون دیده بودم. دوست نداشتم یک کلمه از حرف‌هایش هم از دستم در برود. قلم و کاغذ روی میز کنفرانس را کشیدم سمت خودم و آماده شدم. سید خوش و بشی کرد. معذرت‌خواهی کرد از اینکه این وقت شب با ما قرار گذاشته‌اند. گفت تا حالا با بچه‌ها مشغول رتق و فتق امور بوده. وقتی می‌گفت بچه‌ها، به «او» اشاره کرد. و بعد منتظر توضیحات ما شد.

در تمام مدتی که دوست من مشغول توضیح کارهایی بود که در مدت حضورمان در لبنان کرده‌ایم من حواسم فقط و فقط متوجه او بود. همان‌طور که ما را می‌پایید و به حرف‌ها گوش می‌داد، همان‌طور ریلکس و آرام شعرش را زیر لب زمزمه می‌کرد. انگار که هنوز نیامده باشد توی اتاق. فضا صمیمی تر از آن بود که کسی متوجه او باشد: رفقا میوه پوست می‌کندند و دوستم توضیح می‌داد و او همچنان سرودش را زمزمه می‌کرد. پنج دقیقه‌ای که گذشت توضیحات دوستم تمام شده بود. نوبت سید بود که حرف‌هاش را شروع کند. صمیمیت بین سید و بچه‌هایش برای من عجیب بود. هیچ خبری از تکلف نبود. سید که مشغول صحبت شد، من هم مشغول نوشتن شدم. یکسره و تند و تند می‌نوشتم. فقط یک جا که بین صحبت‌های سید مجالی پیش آمد و سرم را بالا گرفتم او را دیدم که به من زل زده و لبخند می‌زند. شاید یاد شوخی قبلی افتاده بود. من هم لبخند زدم. بدجوری لم داده بود. همان‌طور که لبخند می‌زدم با حرکت سر و چشم و ابرو اشاره کردم که بدجوری توی مبل فرو رفته. سید باز شروع کرد. تا آمدم بنویسم دیدم سرش را کمی بالا انداخت، پشت چشمی نازک کرد و همان‌طور با لبخند اشاره کرد که یعنی نگران نباش، طوری نیست!

سید متوجه ایما و اشاره‌های ما دو تا شده بود. خندید. گفت: «شما به هم چی می‌گید؟» یادم نیست که خودش متوجه شد یا یکی از ماها توضیح دادیم. هرچه بود خندید. گفت: «ما اینجا همه مثل همیم. وقتش که برسد همه عملیاتی هستیم. من هم که اینجا نشسته‌ام مثل بقیه‌ام. از اینجا که می‌روم جزئی از بچه‌ها هستم. ما رهبر به آن معنا که شما می‌گویید اینجا نداریم. رهبر همه ما یکی است. می‌دانید که».

*
نه اسمش را می‌دانستم و نه عکسش را داشتم که به کسی نشان بدهم و سراغش را بگیرم. کارمان یک ماهی طول کشید. تهران که رسیدم رفتم سراغ اینترنت. هرچه عکس به اسم «عماد مغنیه» بود را سرچ کردم. هیچ‌کدام عکس‌ها شبیه او نبود. مطمئن شدم کسی که من دیده‌ام عماد نبوده. و دیگر پی‌اش را نگرفتم.

پنج سال از آن روز گذشت. نزدیک عید بود. داشتم از سر کار برمی‌گشتم خانه که دوستم تلفن زد. همان که در لبنان با هم بودیم. گوشی را برداشتم. گفت: یکی از بچه‌های کلیدی حزب‌الله را در سوریه ترور کرده‌اند. ببین می‌شناسی کیست.

بیشتر از یک هفته بود تلویزیون روشن نکرده بودم. سرم گرم کارهام بود. سر کار تلویزیون نداشتیم. خانه که رسیدم، رفتم سراغ تلویزیون. شبکه‌ها را یکی یکی مرور کردم. خبری نبود. هنوز خبر را اعلام نکرده بودند. رفتم سراغ اینترنت. خودش بود: عماد مغنیه را در محله کفرسوسه سوریه در قلب دمشق ترور کرده بودند. قلبم دوباره به تپش افتاد. صبر نداشتم تا وقت اخبار سراسری برسد: کاش ماهواره داشتم. هر طور بود صبر کردم تا اخبار سراسری. آن وقت بود که عکسش را دیدم. آرام و نجیب و باوقار، در حالی که لباس نظامی تنش بود داشت به جایی در دوردست نگاه می‌کرد. عکسش هم درست مثل خودش بود. هیچ اثری از خشونت یا پیچیدگی نه در نگاهش و نه در چهره‌اش نبود. توی این پنج سالی که از دیدار ما گذشته بود فقط کمی چاق‌تر شده بود. می‌توانستم تصور کنم حالا دبیرکل حزب‌الله چه حالی دارد. بعدها که شنیدم سید‌حسن بر جنازه او تلخ گریسته هیچ تعجب نکردم.

می‌توانم حدس بزنم پرچمی که بالای خانه عماد زده‌اند سرخ است: سرخ، به نشانه ثار. فقط یک چیز را نمی‌دانم: این‌که سید تاوان این خون را چطور خواهد گرفت.




رهروان شهادت ::: دوشنبه 88/12/10::: ساعت 11:43 صبح

 
ایستادگی بدون رودربایستی بر اصول انقلاب، نقطه قوت دستگاه دیپلماسی

حضرت آیت الله خامنه ای با تأکید بر اینکه اجرای عملی «سیاست ضد نظام سلطه» منحصر به جمهوری اسلامی ایران است، افزودند: در نظام سلطه دو طرف وجود دارند که یکی سلطه گر و دیگری سلطه پذیر است اما جمهوری اسلامی ایران از همان ابتدا صراحتاً اعلام کرد، سلطه گر نیست و سلطه هیچ کشوری را هم نمی پذیرد.

به گزارش رجانیوز و به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی امروز در دیدار وزیر امور خارجه، مسئولان وزارت امور خارجه و سفرا و رؤسای نمایندگی های جمهوری اسلامی ایران در خارج از کشور، انقلاب اسلامی را پدید آورنده یک منطق و سیاست نو در عرصه روابط بین المللی، با عنوان «سیاست تعاملی ضد نظام سلطه» دانستند و تأکید کردند: وظیفه سفیر و نماینده جمهوری اسلامی ایران، بکارگیری دیپلماسی کیفی، قوی و کارآمد برای پیشبرد «سیاست ضد نظام سلطه» است که لازمه آن نیز ایستادگی منطقی بر اصول انقلاب و مبانی شرعی و رودربایستی نداشتن نسبت به این اصول و مبانی است.

ایشان با تأکید بر اینکه اجرای عملی «سیاست ضد نظام سلطه» منحصر به جمهوری اسلامی ایران است، افزودند: در نظام سلطه دو طرف وجود دارند که یکی سلطه گر و دیگری سلطه پذیر است اما جمهوری اسلامی ایران از همان ابتدا صراحتاً اعلام کرد، سلطه گر نیست و سلطه هیچ کشوری را هم نمی پذیرد.

رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به نو بودن «سیاست ضد نظام سلطه» در جهان و استقبال دولتها، شخصیت ها و روشنفکران از این منطق جدید در عرصه روابط بین المللی، خاطرنشان کردند: سیاست ضد نظام سلطه دارای عقبه و پشتوانه های مستحکم استراتژیکی است که یکی از آنها پشتوانه عظیم مردمی انقلاب اسلامی است.

*پشتوانه حضور چشمگیر مردمی مخصوص جمهوری اسلامی ایران است

حضرت آیت الله خامنه ای با تأکید بر اینکه برخلاف برخی انقلاب ها، حرکت توفنده مردم از روز اول انقلاب اسلامی تاکنون کاسته نشده است، افزودند: در کدام کشور سراغ دارید که بعد از گذشت 31 سال، حضور مردم در مراسم سالگرد انقلاب، نه فقط کاهش نیابد، بلکه افزایش چشمگیر داشته باشد و این پشتوانه حضور مردمی، موضوع بسیار مهمی است که مخصوص جمهوری اسلامی ایران است.

ایشان پیشرفتهای خیره کننده علمی و فناوری دانشمندان جوان ایرانی را یکی دیگر از پشتوانه های راهبردی سیاست ضد نظام سلطه برشمردند و خاطرنشان کردند: یکی دیگر از این پشتوانه ها، حضور مردمی کم نظیر در انتخابات به عنوان مظهر عالی مردم سالاری است که نه تنها کم نشده بلکه افزایش نیز یافته است.

حضرت آیت الله خامنه ای، حجم عظیم آبادانی و کارهای عمرانی در کشور در دولتهای مختلف، و فعالیتهای گسترده اجتماعی را از دیگر پشتوانه های راهبردی سیاست ضد نظام سلطه دانستند و تأکید کردند: همه این عقبه های استراتژیک، روحیه بخش، و زمینه ساز اعتماد به نفس نماینده جمهوری اسلامی ایران در خارج از کشور است تا با اتکاء بر آنها سیاست جدید و نو ضد نظام سلطه را بر پایه سه اصل عزت، حکمت، و مصلحت به پیش ببرد.

ایشان استفاده از قوت دیپلماسی را برای پیشبرد این سیاست، بسیار مهم ارزیابی کردند و افزودند: قدرت و تأثیرگذاری دیپلماسی از قدرت نظامی، تبلیغاتی و پول کمتر نیست و حتی در موارد متعددی بیشتر است ، بنابراین باید برای اجرای سیاست ضد نظام سلطه از دیپلماسی قوی و کارآمدی که مبتنی بر منطق، عقل و روح اعتماد به نفس است، استفاده کرد.

ایستادگی بر اصول انقلابی و مبانی شرع نقطه قوت دستگاه دیپلماسی است

رهبر انقلاب اسلامی لازمه دیپلماسی قوی و کار آمد را در درجه اول اعتقاد کامل به مبانی شرعی، و اصول و اندیشه های انقلاب اسلامی دانستند و خاطرنشان کردند: در عرصه دیپلماسی باید با اعتماد به نفس ملی و بدون هیچگونه رودربایستی در پا فشاری بر اصولِ انقلابی و مبانی دینی عمل کرد.

حضرت آیت الله خامنه ای ، ایستادگی بر اصول انقلابی و مبانی شرعی را نقطه قوت دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی دانستند و تاکید کردند: این ایستادگی همراه با منطق ،نشان دهنده استحکام است و طرف مقابل را وادار به احترام و خضوع خواهد کرد.

ایشان با اشاره به برخی تصورات غلط در سالهای گذشته مبنی بر لزوم استفاده از مفاهیم، روشها و تشریفات مورد نظر غربیها، برای همرنگ شدن و نزدیکی با آنها افزودند: این عده تصور می کردند با تکرار مفاهیم غربیها و تسلیم در برابر آنها، جایگاه و منزلت ما ارتقا پیدا می کند در حالیکه سخنان و مفاهیم غربی ها کهنه و مربوط به دویست سال قبل است اما سخن و سیاست جمهوری اسلامی ایران، سخنی نو و تأثیرگذار است.

رهبر انقلاب اسلامی با قدردانی از اقدامات انجام گرفته در وزارت امور خارجه، به موفقیتهای جمهوری اسلامی ایران در عرصه دیپلماسی و در مقابله با چالش های بین المللی اشاره کردند و افزودند: به عنوان مثال در موضوع هسته ای، با وجود حجم بالای دروغ، جنجال و فشار بر ضد نظام اسلامی، کشورهای قدرتمند دنیا، نتوانستند به اهداف خود برسند، که این موضوع بیانگر استحکام عظیم بنیانها و بنیه قوی نظام جمهوری اسلامی ایران است.

حضرت آیت الله خامنه ای تأکید کردند: جمهوری اسلامی ایران از ابتدا اعلام کرده است که بدنبال دستیابی به توانایی علمی و فناوری در زمینه هسته ای بمنظور بهره گیری از آن در تأمین نیازهای صلح آمیز از جمله انرژی است.

*خود غربی ها می‌دانند که دروغ می گویند

ایشان افزودند: تبلیغات و جنجال سازیهای برخی کشورهای غربی از جمله امریکا، انگلیس و همچنین صهیونیستها، در این زمینه کاملاً دروغ است و خود آنها نیز می دانند که دروغ می گویند و اینگونه مخالفتها به ضرر آنها تمام خواهد شد.

رهبر انقلاب اسلامی تأکید کردند با وجود همه این فشارها، جمهوری اسلامی ایران در زمینه فناوری هسته ای پیشرفتهای زیادی داشته است و تا هر جا هم که لازم باشد، پیشرفت خواهد کرد تا در این عرصه علمی و فناوری به خودکفایی برسد.

حضرت آیت الله خامنه ای با انتقاد از عملکرد آژانس بین المللی انرژی اتمی افزودند: برخی اقدامات و گزارشهای آژانس، نشان دهنده عدم استقلال این سازمان بین المللی است.

ایشان تأکید کردند: آژانس بین المللی انرژی اتمی نباید تحت تأثیر امریکا و برخی کشورها باشد زیرا اینگونه اقدامات یک جانبه، اطمینان به آژانس و سازمان ملل متحد را از بین می برد و برای آبرو و حیثیت این مجامع بین المللی نیز بسیار بد است.

رهبر انقلاب اسلامی با تأکید بر اینکه اساس کار در وزارت امور خارجه، پیشبرد سیاست ضد نظام سلطه و تأثیرگذاری بر روابط بین المللی با استفاده از دیپلماسی قوی است، تأکید کردند: باید دیپلماسی کیفی بیش از پیش مورد توجه قرار گیرد و هر دیدار و یا سخن در عرصه دیپلماسی، کاملاً سنجیده و مبتنی بر پیش بینی های صحیح باشد.

حضرت آیت الله خامنه ای در بخش دیگری از سخنان خود آشنایی با ظرایف فن پیچیده دیپلماسی و مذاکره را برای دیپلماتهای کشور، مهم خواندند و افزودند: دیپلماسی عمومی از ابتکارات جمهوری اسلامی ایران است و باید توجه بیشتری به آن شود.

ایشان همچنین ارتباط تأثیرگذار با ایرانیان خارج از کشور را مورد تأکید قرار دادند.

در ابتدای این دیدار آقای متکی وزیر امور خارجه در سخنانی دستور کار نشست امسال سفرا و نمایندگان جمهوری اسلامی ایران در خارج از کشور را «تغییر در مدیریت جهانی، دیپلماسی عدالت محور» بیان کرد و گفت: تحکیم جایگاه ایران در معادلات سیاسی و اقتصادی منطقه، تأمین امنیت و منافع ملی، تقویت روح همبستگی اسلامی، دفاع از مقاومت در فلسطین و لبنان، و مقابله با سلطه طلبی و دخالت قدرتها از جمله شاخص های سیاست خارجی است.
وزیر امور خارجه همچنین گزارشی از عملکرد وزارت امور خارجه در حوزه های منطقه ای، مشترک المنافع، آسیا، آفریقا، امریکای لاتین، و اروپا بیان و تأکید کرد: در همه این حوزه ها تلاش شده است تا با تفکیک و بازشناسی مواضع، روابطی هوشمندانه در عرصه بین المللی در چارچوب سه اصل عزت، حکمت، و مصلحت تنظیم شود.




رهروان شهادت ::: دوشنبه 88/12/10::: ساعت 8:0 صبح













حضور موسوی و رهنورد در مراسم شهدای باکری+عکس





  |           Share/Save/Bookmark
< type=text/java>a2a_linkname="پایگاه خبری تحلیلی خرد نیوز";a2a_linkurl="http://www.kheradnews.com/rss.xml";a2a_onclick=1;a2a_show_title=1;a2a_hide_embeds=0;a2a_num_services=22;

< src="http://static.addtoany.com/menu/locale/fa.js" type=text/java charset=utf-8>

< src="http://static.addtoany.com/menu/page.js" type=text/java>

مراسم یادبود شهدای باکری پنجشنبه شب در منزل شهید حمید باکری برگزار شد.





رهروان شهادت ::: یکشنبه 88/12/9::: ساعت 1:20 عصر

میرحسین سکته کرد

میرحسین موسوی سکته قلبی کرد.

به گزارش خبرنگار آتی نیوز ، میرحسین موسوی داوطلب انتخابات دهم ریاست جمهوری دچار عارضه قلبی شد.
برپایه این خبر وی هم اکنون در یکی از بیمارستان‌های تهران به علت سکته قلبی بستری می‌باشد و حال فعلی وی مساعد است.
اخبار تکمیلی در این باره به زودی منتشر می‌شود.



رهروان شهادت ::: یکشنبه 88/12/9::: ساعت 1:20 عصر

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 151


بازدید دیروز: 27


کل بازدید :146416
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<