روزهای سرد اسارت، غم غربت، دوری از خانواده و فشارهای روحی و جسمی عراقیها دست به دست هم داده بودند تا فکر فرار را در ذهن یدالله جان بدهند. اگر چه فرار از اسارت در میان اسرای کاری ضد ارزش تلقی میشد و اقدام به آن باعث ایجاد دردسر برای دیگران، اما یدالله تصمیمش را گرفته بود. او میخواست رها شود. میخواست از شر این همه سیم خاردار که پیلهاش شده بودند خلاص شود. او دریافته بود که که کفگیر امیدش به ته دیگ صبر خورده است؛ پس باید برود؛ اما چطور؟
عبور از میان آن همه سیم خاردار محال بود. یدالله به این فکر افتاده بود که به وسیله ماشین حمل زباله از ارودگاه خارج شود. امید به رهایی و قدم زدن در سواحل زیبای بوشهر و شنیدن دوباره قبل و قال جاشوها، جای مصلحت اندیشی برای یدالله نگذاشته و سرانجام لحظه رهایی فرا رسید. غروب هنگام که ماشین حمل زباله وارد ارودگاه شد، یدالله مقداری نان و خرما به کمر بست و در فرصتی که برای بار زدن زبالهها باقی بود، برای اولین بار نقشهاش را برای چند نفر از همشهری هایش بر ملا کرد. بی صدا در آغوششان کشید، حلالیت خواست و قول داد در بوشهر به خانوادههایشان سر بزند.
دقایقی بعد با صدای ناهنجار، ماشین حمل زباله از ارودگاه خارج شد و درهای آهنین پشت سرش بسته شد. یدالله زیر ماشین و چسبیده به شاسی، آهسته آهسته آزاد شد. پس از سالیان دراز حالا احساس میکرد که دیگر اسیر نیست، اما این تنها قدم اول بود. ماشین میبایست آن طرف سیم خاردار برای بازرسی میایستاد.
خوش اقبالی یدالله بود که آن روز نگهبان با علامت دست اجازه خروج داد. بیرون از ارودگاه، راننده ماشین را ایستاند. پیاده شد و رفت طرف اتاقک نگهبانها؛ غافل از اینکه مسافری دارد به مقصد سواحل بوشهر و او آنجا زیر آهن پارهها به سختی انتظار میکشد. صحبت راننده با نگهبانان در آن اتاقک گرم طول کشید. رفته رفته اضطراب بر دل یدالله غالب شد. دو ساعت گذشت. یدالله دیگر توان نگه داشتن جثه سنگین خود را زیر شاسی ماشین نداشت.
شب از راه رسید، شبی که یدالله چه نقشههایی برایش کشیده بود؛ که بیرون از شهر رمادی خودش را رها کند؛ که شبانه به طرف مرز سوریه حرکت کند؛ که در مرز سوریه خودش را معرفی کند، در دمشق خودش را به سفارت ایران برساند؛ به زیارت حضرت زینب برود و خلاصه از آنجا به کمک سفارت به تهران و بعد هم به بوشهر حرکت کند.
اما راننده ماشین، تمام آروزهای یدالله را بر باد داد. آمد درهای ماشینش را قفل کرد و دوباره برگشت تا با خیال راحت با رفقایش بنشیند در راه بازگشت یدالله صدای نگهبان در ورودی ارودگاه را شنید که از راننده پرسید امشب میمانی؟ و راننده که گفت: بله، فردا صبح زود میبردم خالی میکنم؟
این سئوال و این جواب، دنیا را روی سر یدالله خراب کرد. چه میتوانست بکند؟ از ماشین پیاده شدن همان و دیده شدن هم همان.
پاسی از شب گذشت و یدالله همچنان خودش را در مخفیگاهش حفظ کرده بود؛ اما کاری برای او وقتی سخت شد که بوی آشغالها سگهای ولگرد را به آنجا کشاند و با دیدن یدالله صدای پارسان به هوا رفت. برای نجات از آسیب سگ های گرسنه، یدالله راهی نداشت جز آنکه ماشین را ترک کند و گرنه بیم آن میرفت که پاره پارهاش کنند. آهست و با احتیاط از ماشین رها شد و خودش را به بیرون کشید. راننده که نزدیک ماشین شده بود تا سگهای را براند یدالله را جلو خودش دید و همه چیز تمام شد.